"کوئوکا"
#part_2
تو خونهی ما، که یه خونهی شصت و پنج متری تو یه محلهی پایین شهر هست، فقط من فکر میکنم، قهرمانی نیست. وگرنه که مامان بابا رو، وقتی که خمارو بی هوش هم،
پایِ منقل افتاده یک قهرمان میدونه.
کفشهامو درمیارم و داخل خونه میشم. بابا مثل همیشه تکیه داده به دو متکای قرمز رنگی که یادگارِ دستهای خان جون هست و مشغول درست کردن سوخته از شیرهی تریاک هست! یه جام مسی هم داره که مال پدربزرگش بوده و در همین خصوص مصرف میشده. پدربزرگهای دیگه اگر برای نوههاشون ملک و طلا و پول گذاشتند؛ پدربزرگ بابای ما براش جامِ مسیِ استفاده شده به یادگار گذاشت. بابا هیچ وقت این جام و نمیشوره اجازه نمیده که شسته بشه چون یکی از افتخاراتش این هست که اثراتِ مصرفِ پدربزرگش روی این جام مونده. افتخارات هم این جا تو خونهی ما طورِ دیگهای معنی میشن.
-سلام بابا.
با قاشق محتویات توی جام رو که روی اجاق کوچیکی که مخصوص مصرفش هست، هم میزنه
-سلام دخترِ قشنگم...بگو ببینم نتیجهی امتحانت چی شد.
خوب مثل این که امروز کوکه کوک هست اوضاعش.
-هیچی بابا! رد شدم...
-هیچ عیبی نداره، دوباره شرکت میکنی. داداشتم که برات ماشین گرفته بهش سفارش میکنم باهات بیشتر تمرین کنه.
درِ روی قابلمهای که روی بخاری هست رو برمیدارم. لوبیا پلو هم غذای بدی نیست.
-نه تو رو خدا! نگی بهش بابا. اخلاق نداره که! یک بار توضیح بده حالیم نشه سرم هوار میکشه.
کوله امو کنار بخاری میذارم و با دست یه کم تز لوبیا پلو رو توی دهنم میذارم.
-بابا باز زیرپوشت رو سوزوندی؟
بی توجه به سرزنش من؛ محتویات توی جام رو که به غلظت رسیده هم میزنه. بوی خوشی که تو خونه پیچیده رو کجای دلم بذارم؟!
بدون این که سر قابلمه رو بذارم کوله ام رو برمیدارم و به سمت حیاط پشتی میرم یه انباری کوچیک داشتیم اون جا که به بهانهی درس و دانشگاه و البته با جنگ و دعوا برای خودم برداشتمش. خونهی ما فقط یه اتاق داره. یه اتاق که مال مامان و باباست. هر وقت سامان بیاد مال رعنا و سامان. هر وقتم که امیر بخواد با دوست دخترش تماس تصویری برقرار کنه؛ مالِ امیر.
البته من خیلی راغب بودم تا زیرزمین خونهامون رو که فضای زیادی هم داشت برای خودم بردارم. اما کار و کاسبی امیر اون پایین هست و نمیشد.
بعد از این که بابا خودش رو بازنشسته کرد! امیر یا علی گفت و جاشو پر کرد! تو خونهی ما وقتی که جنس برای مردم میبرن بسم الله میگن! و وقتی هم کارشون بی سر و صدا تموم میشه خداروشکر میکنن. از نظر خانواده فروش چهار تا شیشه عرق و زهرماری، توسط برادرم و نامزدِ خواهرم هیچ عیبی نداره. رعنا معتقد هست که اونا کار بدی نمیکنند و همه اش به چهار تا جوون چهار تا لیوان محلولِ شادکن میدن. امیر امیر اما قضیه رو با روشن فکری برای خودش و ما تحلیل میکنه. از نظرش هیچ اشکالی نداره که چند کیلو کشمش مرغوبو به یک عصارهی ناب تهیه کنه تا باعثِ شادی مردم بشه. مامان هم کار امیرو مناسب تر از کار بابا میدونه. بابا پخش تریاک و به عهده داشت توی محل؛ امیر پخشِ مشروب. از نظرش همین که امیر تریاک نمیفروشه و باعث معتاد شدن بچههای مردم نمیشه، خیلی خوبه. مامان به امیر افتخار میکنه، چون علاوه بر خرج و خوراک خونه؛ تونسته رعنا رو هم شوهر بده.
-صَهبا بیا ببین لباسی که رعنا برام دوخته چقدر قشنگ شده.
رعنا بیست و نه سالشه. تو سن شونزده سالگی مدرسه رو ترک کرد و افتاد به دوختو دوزو خیاطی. ناگفته نمونه که تو این سالها تونست خیاط قابلی هم بشه. سامان هم براش یه مغازه تو محل خودمون اجاره کرده تا رعنا به این باور برسه که ازدواج با سامان واقعا جز افتخاراتی بود که نصیبش شد. شاید باید این رازو با خودم به گور ببرم که اگر جواب چشم چرونیهای سامان رو با دندونهای تیزشده ام نمیدادم، همهی این افتخارات مال من میشد! و بر این باور هستم که این رنویی که امیر برام خریده، برای این نبود که دهنمو ببندم و به رعنا حرفی از این موضوع نزنم.
لباسهای نشستهامو به دست میگیرم و برای این که لباس مامان رو ببینم از اتاقم بیرون میام.
مامان پیراهن آبی گل داری که پارچه اشو عمه پری از کربلا براش خریده بود؛ دوخته.
-بچرخ مامان...
مامان میچرخه.
-خیلی خوب شده. فقط یه کم گشاده، به رعنا بگو یه کم تنگش کنه.
-کجاش تنگه؟ اندازه اشه بابا!
مامان میگه:
-یه ساعت پیش رعنا خودش اورد تنم کرد گفت برام تنگش کنه بابات گفت نه، اندازه امه.
بابا همیشه رو لباسهای همه امون حساس بود. با وجود مصرف همیشگیش؛ هر وقت که حالش درست بود و میتونست نظر بده برای سر و شکلمون؛ به تنگی و کوتاهی لباسامون دقت داشت. آره خوب، ساقیهای محل هم با وجود مصرف بی اندازهی مواد؛ روی ناموسشون غیرت دارند!
مامان از تو آینه لباس تنشو برانداز میکنه.
-بیژن جان فردا بریم واسه رویِ این پیراهن یه روسری هم بخرم.
"کوئوکا"
دانلود رمان
-فردا عروسیه پسرِ محسنه. قراره بیاد یه کم شربت ازمون بگیره. بعدش میگم امیر ببرتت.
مامان مثل یه دختر بچه از شوقِ روسری نو، دستی به موهای بلندش میکشه. و تنها کسی که تو این خونه با اعتیاد بابا و کار و کاسبیِ امیر و ازدواج رعنا مشکل داره منم! فقط منم که اصرار دارم بابا تو شصت سالگی ترک کنه. مامان میگه نباید تو این سن پدرتو مجبور کنیم به ترک، چهل ساله داره مصرف میکنه یهو بذاره کنار؛ سنگ کپ میکنه و میمونه رو دستمون! و منو به این فکر وامیداره که دقیقا مادرِ من چهل سال داشت چیکار میکرد؟ فقط زاد و ولد؟!